حکایت تخته سنگ



براي اطلاع از بروز شدن وبلاگ ايميل خود را وارد کنيد




» افراد آنلاين : 0
» بازديد امروز :
» بازديد ديروز :
» هفته گذشته :
» ماه گذشته :
» سال گذشته :
» کل بازديد :
» پيج رانک : PageRank 0 out of 10
0


 

در زمان‌های گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی‌تفاوت از کنار تخته سنگ می‌گذشتند؛ بسیاری هم غر می‌زدند که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بی‌عرضه‌ای است و… با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمی‌داشت. نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه‌ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکه‌های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود: هر سد و مانعی می‌تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.


امتياز : 4 | نظر شما : 1 2 3 4 5 6
نوشته شده در سه شنبه 14 آذر 1402ساعت 13:03 توسط مهربانی | تعداد بازديد : 172 | لينك ثابت |